دوستان سلام...
بعید می دونم هیچکدامتان حس الان من را تجربه کرده باشید...
جوانی 16 ساله بودم که این وبلاگ را ساختم و اکنون بعد از نزدیک به گذشت ده سال دوباره به آن برگشته ام... حس عجیبی ست که یاد دوستانی بیفتی که روزگاری دور وبلاگشان را می خواندی و وبلاگ ات را می خواندند... روزگاری که دلها یخی نبود و چه زود دوست هایی پیدا می شدند که جنس شان خواهر و برادری بود...
بعید می دانم وبلاگ هم دوره ای های من هنوز وجود داشته باشند چون غالب آنها برای پرشین بلاگ . کام بودند که مثل اینکه دیگر وجود ندارد.
این حس خوبی ست و از بلاگ اسکای بابت امانت داری ده ساله اش متشکرم! هر چند لینک هایی که به دوستانم داده بودم گویا حذف شده اند....
مطلب قبلی ام قاب عکسی از ده سال پیش من است،
زمانی که هنوز مجرد بودم، پسری 2 ساله نداشتم، شرکت کامپیوتری و پیشخوان دولت افتتحاح نکرده بودم، یعنی دغدغه ی نان نداشتم! شاعر نشده بودم و تمام دلخوشی ام این نوشته ها بود، نوشته هایی که اکنون با قطره ی اشکی بر گونه بر آنها می خندم، کودکی ام گذشته است، علی کوچلو ساکن جزیره عشق حالا یک مرد 28 ساله شاعر و ترانه سراست که تجربه ی مدیریت دو مجموعه کوچک را نیز اندوخته است...
کسی هست علی کوچلو را هنوز در خاطرش داشته باشد....؟!
روزگار غریبی ست نازنین...